نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

بازم کولیک

دیشب نزدیکهای ساعت 11 بود که طبق شبهای قبل محمد فرهام رو خوابوندم ساعت یک ربع به یک نیمه شب با صدای گریه شدید محمدفرهام از خواب پریدم کلی ترسیده بودم دیدم که گریه پسری بند نمیاد بغلش کردم گفتم شاید خواب بد دیده اما انگار از خواب دیدن هم نبود بابا محسن هم بلند شد بود اما هرچی سعی می کردیم نمی تونستیم آرومش کنیم همینطور گریه می کرد از شدت درد توی بغل می چرخید خیلی ترسیده بودم اما یکدفعه یادم افتاد که شاید دوباره کولیک محمدفرهام عود کرده باشه دیدیم که بله دوباره دل دردهای شبونه شروع شده احساس کردم مال غذای شب باشه چون همراه غذا یه مقدار شور خورده بود اما بابایی گفت که یه نوع ویروسه مثل اینکه این ویروس ها هم نمی خوا...
28 آبان 1391

سلمونیییییییی

پنجشنبه ظهر بابا محسن دوباره تنهایی رفت طالقان که به گاوداری و عمو  حسن سربزنه و یه مقدار کمکش کنه محمدفرهام هم با کلی گریه از بابا جدا شد و ...... ما هم رفتیم خونه مامان جون و اونجا موندیم جمعه صبح هم باباجون داشت می رفت آرایشگاه که یکدفعه من هم گفتم میشه محمد فرهام رو هم ببریم موهاش خیلی بلند شده و می خوام اینبار ببرم آرایشگاه که ترسش هم بریزه به بابا محسن زنگ زدم و هماهنگ شدم و باباجون ومن و محمدفرهام رفتیم می دونستم که بدون من راضی نمی شه که بره خلاصه زمانی که واردشدیم عمو سلمونی گفت که من فکر نمی کنم که ایشون بشینه من هم که خودم می دونستم گفتم بله ما یک و نیم سالی هست که نبردیمش و خودم موهاشو اصلاح می کنم بار آخری که بردیم ...
27 آبان 1391

پیراشکی گوشت

چند روز  پیش خیلی دلم   پیراشکی  می خواست و توی چند تاوب اون رو به شکل گل دیده بودم و اینبار به شکل گل درست کردم  ما که خیلی خوشمون اومد امیدوارم که شما هم دوست داشته باشید البته محمد فرهام اونقدر از این پیراشکی خوشش اومد که یه دونه کامل رو خورد مواد لازم خمیر پیراشکی از هرنوع که بلدید خوبه پیاز سرخ شده به میزان لازم گوشت چرخ کرده به میزان لازم جعفری ساتوری 2 قاشق غذا خوری هویج رنده شده به میزان لازم در صورت تمایل از کدو یا کلم نگینی هم استفاده کنید نمک و فلفل و زرد چوبه و دارچین به میزان لازم   این مواد را با هم مخلوط کنید و  روی خمیر که به شکل مستط...
19 آبان 1391

دوره ماهانه

طبق رسم دوسال گذشته ما دوره ای داریم که هرماه خونه یکی از اعضا هستیم  چهار شنبه این ماه هم خونه منصوزه جون (دختر داییم ) بودیم و خیلی خوش گذشت همه بچه هام بودم راستی اسم همه نی نی های اونجا اولش محمد بود محمد حسام / محمد حسین / محمد حسن / محمد فرهام / محمد طاها تمام این نی نی ها هم خیلی خوب بودن و دسته گل به آب ندادن و با ادب بودن گل پسر مامان هم از همه آقا تر بود و مدام شیرین زبونی می کرد و دل همه براش قینج می رفت مخصوصا مامانش این روزها رفتار گل پسری خیلی بهتر شده و از خشونتش هم کاسته شده امیدوارم که  روز به روز بهتر بشی   ...
18 آبان 1391

مامان بزرگ

صبح روز دوشنبه قرار بود که مامان بزرگم بیاد خونه ما و تا شب میهمان ما باشه همراه خاله ملیحه اومدن خونه ما و محمدفرهام هم به محض دیدن مامان بزرگ شروع کرد که ادای ایشون رو در بیاره که چطوری عصا به دست داره راه میره و عصا رو هم دستش گرفته بود و مدام با مامان بازی می کرد و می گفت مامان توران بیا ماشین بازی پسری هم رفت و کامیون رو آورد و شروع کرد به بازی مامان بزرگ یه سمت و پسری هم سمت دیگه ماشین رو به هم هل می دادن ما هم برای ناهار جاتون خالی آش رشته و خورش قیمه تدارک دیده بودیم البته خود مامان بزرگ خیلی دلش آش می خواست ما هم اجابت کردیم خلاصه تا شب محمد فرهام همش کنار مامان بزرگ خوبم بود نمی دونم چرا این سالمندان حضورشون باعث آرامش...
18 آبان 1391

تعطیلات

پنچ شنبه عصر بود که بابا محسن رفت طالقان و من و پسری هم رفتیم خونه مامان جون و قرار شد که تا شنبه شب هم اونجا بمونیم این دور روزی محمد فرهام خیلی بهش خوش گذشت اصلا بی انصاف یاد بابایی نبود مدام با خاله ها بازی می کرد و هر دستوری که داشت می داد و خاله هام گوش به فرمان محمد فرهام بودن از صبح تاشب بازی می کرد و این چند روزی هم اشتهاش خیلی نسبت به هفته گذشته بهتر شده بود و من هم خوشحال که بلاخره به زبون می اومد که گشنمه شنبه ظهر بود که یکدفعه تصمیم گرفتم که برگردیم خونه و یه مقدار کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم و یه شام حسابی هم برای  بابایی آماده کنم اما خاله ملیحه دوباره زنگ زد و گفت که مامان بزرگ مهربونم همراه مامان ج...
16 آبان 1391

عید ولایت

  آنان که علی خدای خود می دانند                      کفرش به کنار عجب خدایی دارند              عید ولایت بر شما ولایت پذیران مبارک   ...
15 آبان 1391

مهمونی رفتیممماااااااا

چهار شنبه عصر به اتفاق مامان جون و خاله ها رفتیم سمت خونه عمه لیلا  (مامان جون می خواست بره برای  دیدن خونه عمه که چند ماه پیش خریده بود) شب همه قرار بود خاله جونی و عمو جفعر بیان محمد فرهام هم کلی بازی کرد اونقدر به آقا خوش می گذشت که نگو با هانیه هم حسابی بازی کرد شده بود رئیش دختر عمش هرچی می گفت هانیه جون هم اطاعت می کرد شب هم سر شام دور همه می گشت و همه ما رو سر شماری می کرد و می شمرد  برای عمه لیلا هم شعر خاله سارا رو خوند       ...
15 آبان 1391